این ماجرا رو در ذهن تون مجسم کنین... کلاس اول دبستان هستین، در کلاس ریاضی نشستین و از پنجره به بیرون خیره شده اید. یهو معلم از شما می پرسه: «جواب این سؤال چیه؟» چه جوابی؟! شما حتی سؤال رو نمی دونین. نمی تونین حرف بزنین، قرمز میشین و حتی گریه می کنین. در همین زمان به خودتون میگین: «از ریاضیات متنفرم!» همون شب مادرتون می پرسه: «مدرسه چطور بود؟» میگین: «نمی تونم سؤالات ریاضی رو جواب بدم» و مادرتون میگه: «نگران نباش عزیزم. ما خانوادگی ریاضی بلد نیستیم!» یهو نفس عمیقی می کشین و با خیال راحت میگین: «البته که من از ریاضی متنفرم و این مربوط به ژن های منه!» کم کم به همه دوستان تون هم میگین: «من از ریاضی متنفرم. هیچ کدوم از اعضاء خانواده من با اعداد میانه خوبی ندارن.» به خودتون میگین: «چرا تلاش کنم؟ من که هرگز موفق نمیشم.»
اما واقعاً چه اتفاقی افتاده؟ شما شروع بدی داشتین و به همین دلیل عقب افتاده اید. شاید این داستان ریاضیات برای شما اتفاق نیفتاده اما هر کدوم از ما ماجراهای مشابهی داریم؛ راجع به آواز خوندن، نقاشی کشیدن، سخنرانی کردن در جمع و... بد شروع می کنیم و عقب میفتیم. هیچکس هم همراه مون نیست تا ما رو تشویق کنه. بعد از یه تجربه تلخ کم کم متقاعد میشیم که «نمی تونیم!» اما راه حل چیه؟ وقتی عقاید ثابتی در مورد کارهایی که «می تونیم» و «نمی تونیم» انجام بدیم داریم بهتره از خودمون بپرسیم: «این عقیده رو از کجا پیدا کرده ام؟ آیا اصلاً این موضوع واقعیت داره؟» وقتی به خودمون شانس دیگه ای بدیم و از دیگران کمک بگیریم، خیلی اوقات خواهیم دید که «می تونیم»
منببع:apezeshki.blogfa.com
فکر کنم من ریاضی اصلا تو وجودم و تو مغزم نمی گنجه
اصلا من نمی دونم این ریاضی چیه
اخه این نمرست من گرفتم تو پایه سوم راهنمایی ریاضی 10/25